گاهی فکر می کنم رفته ام لای یک ورق کاهی پیچیده شده،نشسته ام و دارم به آدمها نگاه می کنم.دوست دارم حرف بزنم ولی انگار از بعد عید کسی صدای مرا از لای این ورق نمی شنود.
دوست دارم بگویم شما هم شده که به شدت از خودتان بدتان بیاید ولی در همین بد آمدنتان بخواهید به خودتان و قدرت جاذبه ی تان لبخند ناشی از پیروزی بزنید؟هرچند که لبخند کثیفی باشد..
یا شده که دلیلی نداشته باشید که از خودتان بدتان بیاید،حتی دیگران هم بگویند که تو باید از خودتم خوشت بیاد ولی در اصل همین خودت باشی که هی بخواهی به خودت گیر بدهی و هیچ لبخندی نزنی؟!انگار که هی بخواهی تمام شدن قدرت ات را ببینی و لال باشی و چیزی نتوانی بگویی...
من خیلی حرف لای این کاغذ گذاشته ام،انقدر که اگر یک برنامه شب رادیویی باشد می تواند بعد از هر بریک یکم از خرعبلاتم را بخواند و باز برای فردا شب هم داشته باشد.
برای کسی که بخواهد دیگر چیزی از حرفهایش را به سنگ صبور های همیشگیش نزند،این چیزها پیش می آید.پیش می آید که خودشیفتگی ات بالا بزند و هی بگویی حرفهای من را در رادیو باید بخوانند....حتی پیش می آید که غمت بالا بزند و فکر کنی تو در سخت ترین درجه این نوع غم ساختگیت افتادی.انقدر غمت بالا بزند که فکر کنی بی جنبه این چرت و پرت ها چیه می گی؟!!
آدما اگر فکر نکنن که دارن چکار میکنن همه کار میتونن بکنن اما وقتی که فکر می کنن چرا دارن این کارو می کنن دیگه نمی تونن ادامه بدن.
تلخ بودن یه حس خاصی به آدم میده.
آمیزه ای از لذت و توطئه و زیرکی
اولش مثه بازی می مونه ولی یه بازیه خطرناک.
چون کار به جایی میرسه که دیگه خودتم مثه تماشاچیا میشی
اوف! تا دلت بخواد.
یه دلیلش اینه که بقیه برخورد لحظهای با ما دارن یا دلسوزانه بهمون توجه میکنن، ولی ما انقدر با خودمون کلنجار رفتیم که به این راحتیا نظرمون در مورد خودمون برنمیگرده. بد هم نیست آدم گاهی رُس خودش رو بکشه یا از اونور بام بیفته و برای جبران مافات خودشو تحویل بگیره. بلاخره آدمه دیگه
و بالاخره اومدم زیر سایه صنوبر.بس که کمرنگم در فضای وب.
***
بعضی وقتا خیلی هم خوبه که صدای آدم لای همین کاغذای کاهی بمونه و هیچ کسی نشنوه.یه جورایی آدم بعضی وقتا به دنیای تنهایی خودش نیاز داره.