عکس رنگی از اعصاب

 

یه کتاب دستم گرفتم:هیچ کس مثل تو مال اینجا نیست،میراندا جولای. 

سر کلاس ازریابی طرحها.نویسنده داشت می گفت که چطور بدون استخر به چند نفر شنا می خواسته یاد بده. 

 

استاد هم بی وقفه می گفت که چطور طرحهای توسعه جواب ندادند.منم یهو شروع کردم مدادم رو بتراشم تا باهاش بنویسم که این نویسنده مثل من خله! 

 

یهو به این فکر کردم که برم امروز آتلیه و 12 تا عکس از خودم بگیرم.کم پیش می آد یه روز پاشم و بخوام که یه نفر بی اعصاب سر راهم پیدا بشه تا منم باهاش دعوا کنم. 

 

مثلا یهو از فرعی بپیچه جلوی ماشینم الکی شروع کنه دری وری گفتن.منم از مودِ خانوم باشخصیت بودن دربیام و همچین آبش بکشم که فقط یارو بره! 

  

اونروز دلم می خواست بی وقفه عصبانی باشم.بعد برم از قیافه ام عکس بگیرم و از عکسهاشم در جاهای مختلف استفاده کنم.رفتم آتلیه.خیلی بهم گفت اخم نکن.ولی خب..  

 

شبش داشتم فکر می کردم که چرا انقدر بدقلق بودم در روز.به این نتیجه رسیدم که بله،خودم رفته یه گوشه ایستاده و نمی خواد باهام حرف بزنه.خودم با من قهره!!هیچ گوری هم پا نمی شه باهام بیاد. این جور موقع ها سخت می تونم بفهمم که چمه!ممکنه یه گردش طولانی هم با دوستان برم.کلی بخندم ولی همش می دونم که یه چیزیم هست! 

 

فردا عکسها ظاهر می شن.فکر کنم یکی از بی نقاب ترین عکسهام باشه.

 

 

پی نوشت: 

 

*چای بابونه 

*خواب پرنده  

*یه عالمه آدم که دارن اینجا حرف می زنن.  

 

 

اوهوم

 

فریبا وفی داره می گه که چطور با یه عالمه ترس از دنیا،تو خودش مچاله شده.منم دارم به این فکر می کنم که آره باید تو خودت مچاله بشی.نه اینکه مثل یه بچه دوساله منتظر یه آشنا باشی تا بیاد و بغلت کنه و از ترسهات نجاتت بده.

تو دوران ریکاوری به سر می برم.همچین که وسواسهای فکری ام بالا می زنه مثله یه روان  شناس آروم می آم و دست می برم به اعماق وجودم.بعد انگار که اثر درمان رو حس کنم،یه خورده آروم می شم...

گاهی یه قانون های از زندگی به فراموشی سپرده می شن.ولی خب قانون باید همیشه اون بالای ذهنت جاش باشه.قضاوت نکردن و انتظار نداشتن قانونهای خوبی بودن...

کلا دارم به این نتیجه می رسم در مورد خودمم خیلی قضاوت نکنم.من بیشتر از همه به قضاوت نشدن نیاز دارم.