فریبا وفی داره می گه که چطور با یه عالمه ترس از دنیا،تو خودش مچاله شده.منم دارم به این فکر می کنم که آره باید تو خودت مچاله بشی.نه اینکه مثل یه بچه دوساله منتظر یه آشنا باشی تا بیاد و بغلت کنه و از ترسهات نجاتت بده.
تو دوران ریکاوری به سر می برم.همچین که وسواسهای فکری ام بالا می زنه مثله یه روان شناس آروم می آم و دست می برم به اعماق وجودم.بعد انگار که اثر درمان رو حس کنم،یه خورده آروم می شم...
گاهی یه قانون های از زندگی به فراموشی سپرده می شن.ولی خب قانون باید همیشه اون بالای ذهنت جاش باشه.قضاوت نکردن و انتظار نداشتن قانونهای خوبی بودن...
کلا دارم به این نتیجه می رسم در مورد خودمم خیلی قضاوت نکنم.من بیشتر از همه به قضاوت نشدن نیاز دارم.
حداقل یه اسم روی خودت بذار، لطفا. این شکلکها زیاد جالب نیست. جدی میگم.
بهش فکر می کنم