برنامه امشب رادیو با من!

 

گاهی فکر می کنم رفته ام لای یک ورق کاهی پیچیده شده،نشسته ام و دارم به آدمها نگاه می کنم.دوست دارم حرف بزنم ولی انگار از بعد عید کسی صدای مرا از لای این ورق نمی شنود. 

 

دوست دارم بگویم شما هم شده که به شدت از خودتان بدتان بیاید ولی در همین بد آمدنتان بخواهید به خودتان و قدرت جاذبه ی تان لبخند ناشی از پیروزی بزنید؟هرچند که لبخند کثیفی باشد.. 

یا شده که دلیلی نداشته باشید که از خودتان بدتان بیاید،حتی دیگران هم بگویند که تو باید از خودتم خوشت بیاد ولی در اصل همین خودت باشی که هی بخواهی به خودت گیر بدهی و هیچ لبخندی نزنی؟!انگار که هی بخواهی تمام شدن قدرت ات را ببینی و لال باشی و چیزی نتوانی بگویی... 

 

من خیلی حرف لای این کاغذ گذاشته ام،انقدر که اگر یک برنامه شب رادیویی باشد می تواند بعد از هر بریک یکم از خرعبلاتم را بخواند و باز برای فردا شب هم داشته باشد.  

 

برای کسی که بخواهد دیگر چیزی از حرفهایش را به سنگ صبور های همیشگیش نزند،این چیزها پیش می آید.پیش می آید که خودشیفتگی ات بالا بزند و هی بگویی حرفهای من را در رادیو باید بخوانند....حتی پیش می آید که غمت بالا بزند و فکر کنی تو در سخت ترین درجه این نوع غم ساختگیت افتادی.انقدر غمت بالا بزند که فکر کنی بی جنبه این چرت و پرت ها چیه می گی؟!!  

 

عکس رنگی از اعصاب

 

یه کتاب دستم گرفتم:هیچ کس مثل تو مال اینجا نیست،میراندا جولای. 

سر کلاس ازریابی طرحها.نویسنده داشت می گفت که چطور بدون استخر به چند نفر شنا می خواسته یاد بده. 

 

استاد هم بی وقفه می گفت که چطور طرحهای توسعه جواب ندادند.منم یهو شروع کردم مدادم رو بتراشم تا باهاش بنویسم که این نویسنده مثل من خله! 

 

یهو به این فکر کردم که برم امروز آتلیه و 12 تا عکس از خودم بگیرم.کم پیش می آد یه روز پاشم و بخوام که یه نفر بی اعصاب سر راهم پیدا بشه تا منم باهاش دعوا کنم. 

 

مثلا یهو از فرعی بپیچه جلوی ماشینم الکی شروع کنه دری وری گفتن.منم از مودِ خانوم باشخصیت بودن دربیام و همچین آبش بکشم که فقط یارو بره! 

  

اونروز دلم می خواست بی وقفه عصبانی باشم.بعد برم از قیافه ام عکس بگیرم و از عکسهاشم در جاهای مختلف استفاده کنم.رفتم آتلیه.خیلی بهم گفت اخم نکن.ولی خب..  

 

شبش داشتم فکر می کردم که چرا انقدر بدقلق بودم در روز.به این نتیجه رسیدم که بله،خودم رفته یه گوشه ایستاده و نمی خواد باهام حرف بزنه.خودم با من قهره!!هیچ گوری هم پا نمی شه باهام بیاد. این جور موقع ها سخت می تونم بفهمم که چمه!ممکنه یه گردش طولانی هم با دوستان برم.کلی بخندم ولی همش می دونم که یه چیزیم هست! 

 

فردا عکسها ظاهر می شن.فکر کنم یکی از بی نقاب ترین عکسهام باشه.

 

 

پی نوشت: 

 

*چای بابونه 

*خواب پرنده  

*یه عالمه آدم که دارن اینجا حرف می زنن.  

 

 

اوهوم

 

فریبا وفی داره می گه که چطور با یه عالمه ترس از دنیا،تو خودش مچاله شده.منم دارم به این فکر می کنم که آره باید تو خودت مچاله بشی.نه اینکه مثل یه بچه دوساله منتظر یه آشنا باشی تا بیاد و بغلت کنه و از ترسهات نجاتت بده.

تو دوران ریکاوری به سر می برم.همچین که وسواسهای فکری ام بالا می زنه مثله یه روان  شناس آروم می آم و دست می برم به اعماق وجودم.بعد انگار که اثر درمان رو حس کنم،یه خورده آروم می شم...

گاهی یه قانون های از زندگی به فراموشی سپرده می شن.ولی خب قانون باید همیشه اون بالای ذهنت جاش باشه.قضاوت نکردن و انتظار نداشتن قانونهای خوبی بودن...

کلا دارم به این نتیجه می رسم در مورد خودمم خیلی قضاوت نکنم.من بیشتر از همه به قضاوت نشدن نیاز دارم.

صنوبر من

 

 

چهار سال پیش یه وبلاگ ساختم 

 

چند روز پیش تصمیم گرفتم که پاکش کنم. 

 

چند لحظه پیش خواستم که یه خانه ی جدید داشته باشم. 

 

و الان صنوبرم را کاشتم!